سارای ناناز من سارای ناناز من ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

سارای ناز من

اولین بهاااااارررررررر

  بهار ثانیه ثانیه می آید ..... اینجا کسی هست که به اندازه ی شکوفه های بهاری برایت آرزوهای خوب دارد.     دختر ناز من اولین بهار زندگیت مبارککککککککککککککککککک من و بابایی امسال عید رو یه جور دیگه تجربه کردیم . خیلی حس خوبی بود حضور شما. شما اولین سال تحویل زندگیت رو در کنار من و بابایی و آقا جون.مادر جون. خاله زهره.خاله زهرا . دایی صادق. زن دایی سعیده و نگار کوچولو بودی. اینم عکسای شما توی سال جدید       هزار ماشالله به دختر نانازم   ...
10 فروردين 1393

7ماهگی دختر نازم

سارای ناز من اول از همه منو ببخش که اینقدر دیر وبلاگت رو آپ کردم اخه این مدت خیلی درگیر بودیم.از سر کار رفتن من بگیر تا انتقالی بابا مصطفی .توی این مدت چند تا مسافرت اجباری رفتیم. 12 تا 15 اسفند رفتیم تهران برای کارای انتقالی بابا و مرخصی من . بعدش رفتیم بیرجند و بعد هم من و تو و بابایی رفتیم سیستان و بلوچستان . خلاصه توی این مدت شما خیلی اذیت شدی و من به خاطر تو خیلی غصه خوردم از کارای جدیدت بگم که دیگه خودت تنهایی میشینی و وقتی کنار پشتی میذارمت وایمیستی . سینه خیز میری همه جای خونه و همش باید مراقبت باشیم که خرابکاری نکنی و چیزی نذاری دهنت . وقتی گرسنته میگی نام نام نام و تا وقتی بهت غذا ندیدم این کلمات رو بلند و بلند تر تکرار می...
10 فروردين 1393

اندر احوالات من و سارا جونی

دختر نازم جونم عشقم این روزا خیلی عذاب وجدان دارم چون مجبورم صبح تا ظهر شما رو بذارم پیش مادر جون و برم سرکار . خیلی خیلی سخته برام ولی چه کنم؟چاره ای نیست. صبح ساعت 7 بیدار میشم و بهت شیر میدم و 20 دقیقه به 8 میرم مدرسه باز ساعت 10 تا 11 شما رو میارن مدرسه تا بهتون شیر بدم دیگه 12 ونیم هم خودم تعطیل میشم و میام خونه شما هم معلومه که دلت برام تنگ میشه چون بدون استثنا هر بار بعد از مدرسه بهت شیر بدم میخوابی .الهی من دورت بگردم دخترم مامان رو ببخش خودمم دلم نمیخواد برم . بابایی هم پیشمون نیست و این، دلتنگی ما رو چند برابر میکنه خدا کنه همه ی این مشکلات حل بشه. از تغییراتت بگم که دیگه خیلی خوب سینه خیز میری و هیچ چیزی از دست تو در امان نی...
5 اسفند 1392

6 ماهگی عسل من

امروز 21 بهمن 92 شما ششمین ماه  زندگیت رو کامل کردی و وارد ماه هفتم شدی منم از امروز رفتم سر کار. خیلی سخت بود توی مدرسه همش به یاد شما بودم و اصلا دل به کار نمی دادم یکی دو ساعت هم زودتر اومدم خونه تا ببریمت برای واکسن 6 ماهگی. شما امروز از صبح تا ظهر با مادر جون و اقا جون بودی و ظاهرا که خیبلی اذیت نکرده بودی کم کم عادت میکنی گلم. میدونی که خودمم دلم نمیخواد برم ولی مجبورم. ظهر که اومدم بهت شیر دادم و بردیمت بهداشت برای واکسن اول قد و وزنت رو اندازه گرفتن بعد هم تو داشتی بازی میکردی با من که خانم پرستار اومد و بهت قطره داد و بعدشم دو تا امپول بهت زد و من با تو اشک میریختم الهی بمیرم برات دلبرم از ته دل گریه میکردی ولی فعلا...
21 بهمن 1392

یه روز خوب

سلام ماه من. سارای گلم یک سال قبل مثل امروز یعنی 2 بهمن 1391 من توی مطب سونوگرافی برای اولین بار صدای تپش قلب شما رو شنیدم هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم من و بابایی داشتیم از خوشحالی بال در میاوردیم و بعدشم رفتیم برات یه پاپوش گرفتیم انگار همین دیروز بود و حالا بعد از یکسال دختر کوچولوی نازنازی من توی همون روز سینه خیز رفتن رو شروع کرد. خدایا ازت ممنونم به خاطر همه چی البته دخترم هنوز خیلی خوب نمیتونی سینه خیز بری فقط یه کم جلو میری ولی خیلی خوب دور خودت چرخ میزنی فدات بشم دیگه خیلی نق نقو شدی نمیدونم چرا شاید به خاطر دندون باشه ولی هنوز که خبری از دندونات نیست اینکه خیلی کنجکاوی و دلت میخواد سر از همه چی در بیاری قربونت برم. ...
2 بهمن 1392

عکس های اتلیه ای +......

عزیز مامان چندین بار تلاش کردم تا عکسای اتلیه ایت رو بذارم اینجا ولی سرعت پایین بود و اپلود نمیشد الانم شما روی پامی و داری شیطونی میکنی روز دوشنبه 23/دی/92 شما رو روی تخت گذاشته بودم و رفتم توی اشپزخونه وقتی برگشتم دیدم که دور خودت 180 درجه کامل چرخیده بودی فدای دختر زرنگم بشم مننننننننننننننننننن دیگه اینکه غذای کمکی رو هم شروع کردم برات و هر قاشق فرنی که بهت میدم تو یه لبخند میزنی. عاشقتممممممممممممم مامانی بریم ادامه ی مطلب و عکسای شما     اینا هم چند تا عکس که من خیلی دوسشون دارم اولین بار که بهت فرنی دادم 14دی92   اولین بار که سیب دادیم که مزش رو بچشی   اینجا هم تو...
25 دی 1392

پنج ماهگی نانازم

دختر ناز من به قدر یه چشم به زدن 5ماه از تولدت گذشت و شما وارد ششمین ماه زندگیت شدی این روزا هر سری یه کار جدید یاد میگیری  و تکرار میکنیش. یاد گرفتی انگشت پاهات رو توی دهنت بذاری . صدا از خودت در میاری مثل بووووووووبوووووو دددد اقوووووووووووو رفتیم خونه ی اقاجون و برگشتیم و تو از اقا جون زبون درازی یاد گرفتی دختر شیطون من . دیگه اینکه غذای کمکیت رو شروع کردم و بهت یه کم فرنی میدم هر روز تو هم دوست داری و با اشتیاق میخوری. و من هر روز و هر لحظه ، هزاران بار عاشقت میشم دنیا ادامه ی لبخند توست که تا اخرین لبخند من کش می آید تو لب بر میچینی و من جایی میان اسمان و زمین معلق میشوم دختر کوچولوی من 5ماهگیت مبارک.   ک...
22 دی 1392

اولین های دخترممممم

اولین بار که فهمیدم باردارم پنج شنبه  30 اذر ماه 91 اولین بار که صدای قلبت روشنیدم دوشنبه 2بهمن91 اولین بار که جنسیتت رو فهمیدم شنبه  5 اسفند 91 اولین بار که تکون واضحت رو حس کردم دوشنبه  2 اردیبهشت 92 وقتی نافت افتادپنج شنبه  30 مرداد 92 اولین بار که حمومت کردیمجمعه  ١ شهریور 92 اولین بار که با حرف زدن مامان خندیدی شنبه 23/ شهریور 92 اولین جشن عروسی که رفتیم دوشنبه  18 شهریور 92 اولین بار که با عروسکات حرف زدی پنج شنبه 30 ابان 92 اولین برف بعد از تولد شما جمعه 1 اذر 92 اولین بار که بلند بلند خندیدی جمعه 8 آذر 92 اولین بار که غلت زدی شنبه 9 آذر 92 سوراخ کردن گوش های نازت چهارشنبه 13 آذر 9...
14 دی 1392

سرماخوردگی دخمل ناز من

سارای قشنگ من الهی من برات بمیرم دختر گلم . از روز اول زمستون شما یه کم سرفه میکردی ولی من گفتم شاید مثل همیشه چیزی نباشه روز 2دی بود که دیدم سرفه هات خیلی شدید شد و بی حال شده بودی. عزیز دلم اصلا نمیخندیدی و غلت هم نمیزدی. دو بار هم تب کردی که شکر خدا با قطره و شیاف اومد پایین.بردیمت دکتر و برات چند تا شربت داد منم مرتب داروهات رو بت میدادم که زود خوب بشی. نمیدونی توی این چند روز به من چی گذشت . انشالله هیچ مادری مریضی بچشو نبینه.هزار بار از خدا خواستم من جات مریض باشم .ولی شکر خدا داری بهتر میشی و اثرات سرما خوردگی داره از بین میره. اینجا هم شما تب داشتی دستمال خیس کرده بودم که تبت بیاد پایین.من فدای تو بشم الهی گل قشنگم  ...
6 دی 1392