سارای ناناز من سارای ناناز من ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

سارای ناز من

9ماهگی

 نمی دانم چشمانت با من چه میکند فقط وقتی که نگاهم میکنی … چنان دلم از شیطنت نگاهت می لرزد که حس میکنم چقدر زیباست فدا شدن برای چشمهایی که تمام دنیاست… سارای قشنگ من 9ماهگیت مبارک مامان رو ببخش که 8ماهگیت رو توی وبلاگت ثبت نکردم اخه درگیر اسباب کشی بودیم و نت خونه ی جدید  هنوز وصل نشده بود  کنترل قد 9ماهگی قد : 74 سانتی متر وزن 7800 گرم دور سر :43 شما توی این مدت کلی کارای جدید یاد گرفتی  چهار دست و پا میری ،خودت دستت رو میگیری به دیوار یا مبل یا میز و وایمیستی ؛ حرف زدنت هم که خیلی چیزا میگی. اته دد اته بابا که از دهنت نمی افته وقتی گرسنه ای یا غذا میبینی میگی به به&nb...
23 ارديبهشت 1393

مروارید

انار دونه دونه  سارایی دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روه که سارا گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان سارام یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جز کباب خورا امروز 16 فروردین 1393 (توی سن 7ماه و 23 روزگی ) وقتی به لثه های نازت نگاه کردم دیدم یه کم شکافته شده و یه کوچولو مثل دونه برنج از لثه ت بیرون اومده و این یعنی اولین مروارید فرشته ی ناز من خودنمایی کرد   و من بارها و بارها خدای مهربان رو شکر میکنم     ...
16 فروردين 1393

اولین بهاااااارررررررر

  بهار ثانیه ثانیه می آید ..... اینجا کسی هست که به اندازه ی شکوفه های بهاری برایت آرزوهای خوب دارد.     دختر ناز من اولین بهار زندگیت مبارککککککککککککککککککک من و بابایی امسال عید رو یه جور دیگه تجربه کردیم . خیلی حس خوبی بود حضور شما. شما اولین سال تحویل زندگیت رو در کنار من و بابایی و آقا جون.مادر جون. خاله زهره.خاله زهرا . دایی صادق. زن دایی سعیده و نگار کوچولو بودی. اینم عکسای شما توی سال جدید       هزار ماشالله به دختر نانازم   ...
10 فروردين 1393

7ماهگی دختر نازم

سارای ناز من اول از همه منو ببخش که اینقدر دیر وبلاگت رو آپ کردم اخه این مدت خیلی درگیر بودیم.از سر کار رفتن من بگیر تا انتقالی بابا مصطفی .توی این مدت چند تا مسافرت اجباری رفتیم. 12 تا 15 اسفند رفتیم تهران برای کارای انتقالی بابا و مرخصی من . بعدش رفتیم بیرجند و بعد هم من و تو و بابایی رفتیم سیستان و بلوچستان . خلاصه توی این مدت شما خیلی اذیت شدی و من به خاطر تو خیلی غصه خوردم از کارای جدیدت بگم که دیگه خودت تنهایی میشینی و وقتی کنار پشتی میذارمت وایمیستی . سینه خیز میری همه جای خونه و همش باید مراقبت باشیم که خرابکاری نکنی و چیزی نذاری دهنت . وقتی گرسنته میگی نام نام نام و تا وقتی بهت غذا ندیدم این کلمات رو بلند و بلند تر تکرار می...
10 فروردين 1393

اندر احوالات من و سارا جونی

دختر نازم جونم عشقم این روزا خیلی عذاب وجدان دارم چون مجبورم صبح تا ظهر شما رو بذارم پیش مادر جون و برم سرکار . خیلی خیلی سخته برام ولی چه کنم؟چاره ای نیست. صبح ساعت 7 بیدار میشم و بهت شیر میدم و 20 دقیقه به 8 میرم مدرسه باز ساعت 10 تا 11 شما رو میارن مدرسه تا بهتون شیر بدم دیگه 12 ونیم هم خودم تعطیل میشم و میام خونه شما هم معلومه که دلت برام تنگ میشه چون بدون استثنا هر بار بعد از مدرسه بهت شیر بدم میخوابی .الهی من دورت بگردم دخترم مامان رو ببخش خودمم دلم نمیخواد برم . بابایی هم پیشمون نیست و این، دلتنگی ما رو چند برابر میکنه خدا کنه همه ی این مشکلات حل بشه. از تغییراتت بگم که دیگه خیلی خوب سینه خیز میری و هیچ چیزی از دست تو در امان نی...
5 اسفند 1392

6 ماهگی عسل من

امروز 21 بهمن 92 شما ششمین ماه  زندگیت رو کامل کردی و وارد ماه هفتم شدی منم از امروز رفتم سر کار. خیلی سخت بود توی مدرسه همش به یاد شما بودم و اصلا دل به کار نمی دادم یکی دو ساعت هم زودتر اومدم خونه تا ببریمت برای واکسن 6 ماهگی. شما امروز از صبح تا ظهر با مادر جون و اقا جون بودی و ظاهرا که خیبلی اذیت نکرده بودی کم کم عادت میکنی گلم. میدونی که خودمم دلم نمیخواد برم ولی مجبورم. ظهر که اومدم بهت شیر دادم و بردیمت بهداشت برای واکسن اول قد و وزنت رو اندازه گرفتن بعد هم تو داشتی بازی میکردی با من که خانم پرستار اومد و بهت قطره داد و بعدشم دو تا امپول بهت زد و من با تو اشک میریختم الهی بمیرم برات دلبرم از ته دل گریه میکردی ولی فعلا...
21 بهمن 1392

یه روز خوب

سلام ماه من. سارای گلم یک سال قبل مثل امروز یعنی 2 بهمن 1391 من توی مطب سونوگرافی برای اولین بار صدای تپش قلب شما رو شنیدم هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم من و بابایی داشتیم از خوشحالی بال در میاوردیم و بعدشم رفتیم برات یه پاپوش گرفتیم انگار همین دیروز بود و حالا بعد از یکسال دختر کوچولوی نازنازی من توی همون روز سینه خیز رفتن رو شروع کرد. خدایا ازت ممنونم به خاطر همه چی البته دخترم هنوز خیلی خوب نمیتونی سینه خیز بری فقط یه کم جلو میری ولی خیلی خوب دور خودت چرخ میزنی فدات بشم دیگه خیلی نق نقو شدی نمیدونم چرا شاید به خاطر دندون باشه ولی هنوز که خبری از دندونات نیست اینکه خیلی کنجکاوی و دلت میخواد سر از همه چی در بیاری قربونت برم. ...
2 بهمن 1392